او تنها بود
بله او به زمین افتاده بود و آن صدا در اثر برخورد سرش با زمین بود.فکر کردم مرده است،ناگهان حدود 10 نفر دورش جمع شدند که اکثرا تماشاچی بودند.با خود گفتم منم بروم و کمکش کنم،اما وقتی بار دیگر به جمع حلقه زده دورش نگاهی انداختم با خود گفتم او تنها نیست و به من نیازی ندارد.
او را بلند کردند،نشاندند،کمی که حالش جا آمد درحالی که دو نفر مانع بسته شدن در شده بودند سه نفر او را به بیرون از قطار همراهی کردند،یکی از آنها وقتی از در خارج شدند به قطار بازگشت،دیگری وقتی او را روی صندلی نشاندند،باز با خود گفتم خوب خداروشکر کسی پیشش هست،که ناگهان دیدم او هم پس از اینکه چیزی به پیرمرد گفت به قطار برگشت و همزمان با ورودش درها بسته شد.
اما پس پیرمرد چه میشود؟؟او آنجا بود،روی صندلی نشسته بود یک دستش روی صندلی دیگر و سرش به زیر چانه در گریبان،او تنها بود.
آه خدای من،نکند من هم در همچین وضعی تنها بمانم!کاش میرفتم و پیشش میماندم...کاش...
قایق دیگر جوابگو نیست …
کشتی باید ساخت
اینجا مثل من تنها زیاد است !!
................................................
خدایا ما هیچی اما انصافا هوای پیرا رو داشته باش..