یه داستان14...
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.
مرد در جواب گفت :
چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :
سامی وقت رفتن است. سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت
بابا جان فقط ۵دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن
باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : ۵دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت.
من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم.
سامی فکر می کند که ۵دقیقه بیشتر برای بازی کردن
وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و
شادی او را ببینم ،
۵دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم
اما آخرش واقعا زیبا بود...
باید قدر تک تک ثانیه ها رو دونست....
مرسی.