حرفهایی که خـــــــــــــدا نگفت!!(قسمت اول):
حرفهایی که خـــــــــــــدا نگفت!!
بنده من! چرا پیش من نمی آیی؟ از من مهربان تر و زیباتر و غنی تر چه معشوقی داری؟ چرا عاشق من نمی شوی؟ تو چگونه عاشقی هستی که من باید ناز تو را بکشم؟ چرا این قدر کودکی که باید تو را با عسل و آتش گول بزنم و پیش خودم بیاورم؟ چرا روز ها با مردمان معامله و معاشرت می کنی و شبها به من ناسزا می دهی؟ من لیلی هستم تو چرا مجنون نمی شوی؟ من هر روز کاسه هایت را می شکنم چرا نمی فهمی که تو را دوست دارم؟ چرا نمی فهمی؟ چرا برای کاسه شکسته هایت گریه می کنی؟ کاش تو را نمی آفریدم... «کاش می دانستی چقدر مشتاق تو هستم و همان بهتر که نمی دانی که اگر می دانستی از شوق می مردی»(مضمون حدیث قدسی) و من نمی خواهم بمیری می خواهم زنده باشی و عاشقم شوی عاشقم شوی تا عاشقت شوم و عاشقت شوم تا تو را بکشم. زیبای من! صدو بیست و چهار هزار و چهارده فرشته را به شکل انسان فرستادم تا عاشقی را به تو بیاموزند اما تو.... فقط نماز خواندی که به جهنم نروی و روزه گرفتی که به حوری برسی و خمس دادی که به غلمان دست یابی و .... فردا که بزرگ شوی و به بلوغ برسی، خواهی فهمید که من زیبا هستم آنگاه می خواهی عاشق من شوی ولی دیر شده است و تو در آتش فراق من خواهی سوخت و جهنمی که می گفتم همان خواهد بود.