یه داستان فوق کوتاه!
يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ
ثروتمندزاده
اى در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او هم فقیرزاده اى که در کنار
قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى کرد و مى گفت : صندوق گور
پدرم سنگى است، و نوشته روى سنگ، رنگین است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش
شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاک ، درست شده ، این کجا و آن کجا؟
فقیرزاده در پاسخ گفت : تا پدرت از زیر آن سنگهاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است!
فقیرزاده در پاسخ گفت : تا پدرت از زیر آن سنگهاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است!
۹۲/۱۲/۱۱
هزار پنجره رو به آسمان باز است
ولی چگونه رسیدن هنوز یک راز است
بسیار زیبا بود...
مرسی...